سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بانوےِ دشتِ رؤیا

چقدر دور شده ام

از نبودنم

از نبودنت

چقدر نیستم این روزها

با هیاهوی خیالم که تمام نشده

چه ثانیه های هرزه ای

که نیامده به یغما بردند

همان تک خاطره ذهن از چهره ات را

چقدر دلم هوای تو را می کند ....



پ.ن :  غروب روز جمعه ای که از قطار قم به شیراز برمیگشتم
یاد اون روز و تداعی های ذهنم بخیر :)




      

بی اعتنا که می شد

در لای ذراتِ غبارِ هیچ خاطره ای

تسکینی برای این بغض ِ منزوی نبود

هیچ پزشکی در هیچ کجای این دنیای بی رنگ

از علم های تلنبار

تجویزی برای گلوی متورمِ سکوت نداشت

"او"  نمی دانست در میانه ی این تورم

"بغض" یی هر شب می شکست

کاش میشد برای بغض ، صبر را دیکته کرد
.
.
آه از اون روزهای خیلی سخت...............





      

پنجره ی دلم را باز که می کنم  

عطرِ خیالت، دوباره می پیچد توی تمام تنم

و می شوید سکوتِ زنگارِ غم گرفته ام

خیــالم بــی محـابا ، از دلتنگیِ تمامِ وقت ها

 با بیقراری های عطشناکم ، پَرمی کشد به سوی خیالت

با نفسی عمیق، تـــو را به دورنِ جـــانم می کشم

 دستُ دلـــم دوباره می لرزد از دلتنگــــی ام

اشکهایم بی اختیار از بند رهـــا می شوند

بارانِ اشک ، پنجره ی نگــاهم را می شوید

و باز ، خیـــالم ، خیس می شود از یــــاد تــــو

بــــاران... دوباره خیــــالم را از یــــاد تـــــو  می شوید...

 




      

نفسم هایم را می شمارم

چشم هایم را فرو می بندم

به یاد می آورم

خاطراتِ مانده در دلم

حرف های نیمه تمامِ گنجینه ی تنم

چشم می گشایم تا نفس هایم طعم تازه بگیرد

افق ها در نگاهم جلوه ای تازه بیابد

چراغ امید را در آشیان دلم روشن نگه می دارم

چشم می گشایم تا دلم رنگ و بوی تازه بگیرد

سنگفرش کوچه ی دلم ،قدمهای بارانِ نوید را

در آغوش گرم خود می فشارد

و.........................

و برای همیشه تمام ....

می خواهم فراموش کنم

همه ی .....

همه ی خاطراتِ خیسم را.....

 

 




      

بغض هایم که تَرَک برمی دارد ، اشک هایم می بارد

خاطراتِ خیس از سردی اعتنایش

لابه لای انبوهِ دلتنگیِ چشمانم عبور می کند

خیالش باران می شود بر سرم

 و اشکهای داغم در سکوتی غمگین ، با نگاهِ سردش تلاقی می شود

مدتهاست اسیر برزخ ِ رویاهای سرگردان خاطرم شده ام

و خیالش در لالایی عاشقانه ی اشک های هر شبم فرو می چکد

آنقدر او را در خود تکرار کرده ام ،که انباشته شده ام از تمامِ او

آنقدر در هوای خیالش نفس کشیده ام ،که نفس هایم لبریز شده است از عطر او

شاید که نوازش مهربانی نگاهش ، دمی شبنمی شود برتبِ گونه هایم !

من سر تا پا جرعه ای اشتیاق می شوم ، می برم او را به خلوتِ گم گشته ام




      

می آیی

می روی

بی آنکه دیده باشی ام که رفت و آمدت را ندیده ام

می روی

بی آنکه لبخند مرا ترجمه کرده باشی

من

خنده می کنم

گریه می کنم

آب می شوم

من

بی آنکه آمده باشم،می مانم

بی آنکه رفته باشم، می فهمم

که رفتن

ناگزیر محالی ست که ترجمه اش در ماندن من است

و من

مانده ام که نرفته باشم.

همین.

لحظه ها را انتظارم




      

و من صدای لرزان زنی که خیال خیس می بافد !

آنقدر خیس که باران هم خیس می شود

خیلی قبل تر ها من سیب های کال را هم می چیدم

و با لذت به تماشا می بردم

اما حالا که وقت چیدن سیب آمده و دستی از شاخه بیرون زده

سبدِ خاطره ام گم شده

همین حوالی زیر درخت انار به سی رسیده ام

از بس که انار ها دیر رسیده اند !

من گله ای اما ندارم حتی از انارهایی که خیلی سبز ترک برداشته اند

و فرصتی برای خیال بافتن من هم باقی نمی گزارند ....

نمکسود




      

هوای خیالش که در سرم می پیچد ، واژه ها توی هوای سرم ول می شوند 

تَوَهُم ، ذهنم را به غوغا می برد ، حواشی فکرم دوباره به ذهنم صف می کشند

رویاهای شبانه و غم پنهونی گوشه ی دلم ، همه وهمه فریاد و مویه می‌شوند 

 ســــهم ِ نداشته ام می گـــــرید و.........

تمام غروب های غربت ، چشمانم به سردی نگاهش خیره شد

تمــــــام شـــــب های تنهــــــایی

خلوتِ تلخِ دلم را نوشتم اما دلنوشت که دردی را دوا نمی کند!

پاییز بهــــــانه ای بود تا صبوری عبــــور را بیــــاموزم 

در هجوم عبور لحظه های بی رحم خیــــال ، در پیچ و تــابِ هــزار رنگِ انتــــظار

جولانگاه خلوتــــی را برای خــــود برگزیده ام

سر بر سجاده ی دل نهاده و نجوای ناگفته هایم را در انجمادِ سکوت مدفون کرده ام

چندی ست که از دلتنگی تمامِ وقت ها پــــرکشیده ام

در اشک های کُنجِ چشمانم فــــــرو می شوم

تا بارش اشک هایم ، ترنمِ خاطراتِ بی رمقِ چشمانم را تَر نکند

دستِ دلم را می گیرم و حاشیه را کنار میگزارم

رویاهای شبانه ام را پراکنده و فراموشی را به ذهنم صف می کشم

 




      

گذر زمان، تیک تیکِ لحظه به لحظه ی نفسِ بریده بریده ی خاطراتم هست

که در حصارِ پریشانیِ عمرم ، کند کند عبور می کند

و نبردِ ثانیه ها در کوچه پس کوچه های تــــردید ِ دلــم

 به بن بست آشفتگی میرسد و ساعت عمرم به خاموشی می گراید

دوباره مــــــن می مانم و پاهای شکسته ی رویــــــا

  و دستهای خیالی که به بهانه نیاز،دراز و درازتر می شوند اما هیچ گاه به او نمی رسند

دوباره فاصله ها را با نبردِ دل و احساسی خراشیده در تکرار بازی های سرنوشت

وجب به وجب قدم میزنم و به کوچه های خیالش ، کشیده می شوم

و در حصار تنهایی قلبم چنگ می زند به خیالش ، دوباره دلم تنگ می شود

چه می کند دلتنگی با دلم !! هر دم خــــــودش را در احساسم مـــــی پیچــــد

دلتنگی از چشمانم عبور می کند ، آسمانِ چشمانم کبــــود می شود

من اشــــک می ریزم ، و رویـــــای خواستنش از چشمانم می پــــرد

اندوهی تلخ در پسِ چشمانم می نشیند و زخــــم دلـــــم بیدار می شود

دوباره تردید به جانم می افتد،دوباره دلتنگی بی تــــــاب می کند

و آیینه چشمانم بارانی و من در زاویه های خواستنش غرق می شوم

حواسم را پرت می کنم و دوباره شبــ ـم به رویا تبدیل می شود

دوباره آغوشـــــم بــــاز و دوباره پـــــــر می شوم  از خیـــــال

مثل عَطرِ بهار نارنج ، وجودش را ذره ذره نفس می کشم

عَطر نفسش را که در دستانم می ریزد ، دلـــم بوی پرواز می گیرد

جرعه جرعه نفسش را می بلعم تا تمام خالی ی من، پر شود از عطرِ وجودش

با هر نفس ، بوی نفسش را که پنهان کرده میان لبهایش ، نفس می کشم

و گرمای مطبوع احساسی که ، بین دو لبــــم لمس می کنم

 در دایره خیال ، هُــــرم نفس هایش را که بر گونه هایم می بارد

 و وزشِ دست هایش ،شانـــه های بهت زده ام را تکان می دهد 

خیال پر احساسم را بر روی لوح دلش نقش می بندم و مستی دیگری می آفرینم

نگاهم را به گریبان نگاهش می دوزم و دلم را به آغوش خیالی ، با خیالش می بندم

انگار قلبم را دستی به سمت خویش میکشد ، انگار که آن دست با دلم قرابتی دارد

و من انتظار ِیک وزش از آن دست ، که زلف پریشانم را نوازش دهد

شبهای پاییزِ من ، رویای این دیدارها مرا به انتظار می کشد

دوباره شب و تنی لرزان و نفسی تب دار از خراشِ خاطره های نمناک

نیمه های شب ، یادش را که نفس می کشم ،حسِ غریبم غمناک می شود

دوباره دلم بارانی ، خوابم خیس و خاطراتـــ ـم نمناک می شود

وقتِ خواب ،تا انتهای بیداری،رویـــای او را،در بستان خیالم ،در خماری چشمانم

بر رخ ثانیه ها ، متورم شده از وهم و خیال ، رج  به رج  می بــافم

توی بغض هایم هنوز امید موج می زند ، گوشه لبم ، تلخند کمرنگ می شود

امــا ، لذت اظهـــار احساسم ، همیشه به تلخی ابــــراز می شود




      

چیزی درون سینه ام دُور برداشته...!!!

شاید عطشِ دلتنگی

حالا نه چشمهایم می بارد

نه آسمان بارانی می شود

هوسِ باران و خیسی

مرا به دنبالِ ابر میکشاند به هر کجا...

گاهی دریا ... گاهی سراب...

انزوای سکوتم را ..

حتی این رویاهای زخمی باور کرده اند!!!

دیگر چشم هایم را نمی بندم

حتی اگر لحظه ها روی چشمهایم خواب مانده اند

خدایا ! بیا کنار دلتنگی هایم تا آرام بگیرم

 

هیچ وقت صدای انتظارم شنیده نشد


 




      
   1   2      >