چیزی درون سینه ام دُور برداشته...!!!

شاید عطشِ دلتنگی

حالا نه چشمهایم می بارد

نه آسمان بارانی می شود

هوسِ باران و خیسی

مرا به دنبالِ ابر میکشاند به هر کجا...

گاهی دریا ... گاهی سراب...

انزوای سکوتم را ..

حتی این رویاهای زخمی باور کرده اند!!!

دیگر چشم هایم را نمی بندم

حتی اگر لحظه ها روی چشمهایم خواب مانده اند

خدایا ! بیا کنار دلتنگی هایم تا آرام بگیرم

 

هیچ وقت صدای انتظارم شنیده نشد