هوای خیالش که در سرم می پیچد ، واژه ها توی هوای سرم ول می شوند 

تَوَهُم ، ذهنم را به غوغا می برد ، حواشی فکرم دوباره به ذهنم صف می کشند

رویاهای شبانه و غم پنهونی گوشه ی دلم ، همه وهمه فریاد و مویه می‌شوند 

 ســــهم ِ نداشته ام می گـــــرید و.........

تمام غروب های غربت ، چشمانم به سردی نگاهش خیره شد

تمــــــام شـــــب های تنهــــــایی

خلوتِ تلخِ دلم را نوشتم اما دلنوشت که دردی را دوا نمی کند!

پاییز بهــــــانه ای بود تا صبوری عبــــور را بیــــاموزم 

در هجوم عبور لحظه های بی رحم خیــــال ، در پیچ و تــابِ هــزار رنگِ انتــــظار

جولانگاه خلوتــــی را برای خــــود برگزیده ام

سر بر سجاده ی دل نهاده و نجوای ناگفته هایم را در انجمادِ سکوت مدفون کرده ام

چندی ست که از دلتنگی تمامِ وقت ها پــــرکشیده ام

در اشک های کُنجِ چشمانم فــــــرو می شوم

تا بارش اشک هایم ، ترنمِ خاطراتِ بی رمقِ چشمانم را تَر نکند

دستِ دلم را می گیرم و حاشیه را کنار میگزارم

رویاهای شبانه ام را پراکنده و فراموشی را به ذهنم صف می کشم