قدمهای دردش را کشان کشان پشت در حمل کرد
سنگینی حجم درد، قلبش را ناتوان تر می کرد
در حالی که بین چادر بیشتر پنهان می شد
چشمان غمگینش بین اشکها غوطه ور می گشت
ناچار بود در را بگشاید
با همه ابهام و سرگردانی پذیرفته بود مداوا شود
لای در نیمه نگاهش به او گره خورد...
شرم هجوم آورد و گوشه ایی ایستاد و نگاهش را به زمین انداخت
باید منتظر می بود چشم در چشم سفره دل بگشاید
آنقدر خسته و درمانده بود که دلش می خواست زمان زود بگذرد
و بنشیند تا خود و درونش خالی شود
نگاهش بار دیگر به او خیره گشت، متحول شد و در خود شکست
حس کرد درونش می لرزد، انگار نگاهش خشکید و دست و سراپایش لرزید
هیجان و آشفتگی مانع میشد پاهایش تنه اش را حمل کند ..
به دیوار تکیه داد و نگاهش را به زمین دوخت و پشت آشوب دلش پنهان شد
صدایی او به خود آورد انگار آرامَش می کرد ، شاید هم ؛ حسش را نوازش کرد
قدمهای لرزانش را به زور حرکت داد و چشم در چشم نزدیک نشست
خود را گم کرده بود و دستانش زیر گوشه های چادر پنهانی می لرزید
نمیدانست دگرگونی و نگاه های پراز سوالش چیست
لبهایش را می دید تکان می خورند اما صدایی نمی شنید
مجبور بود حرف بزند ، زمان می گذشت و باید پاسخ میداد
به خود آمد و در خود جمع شد و آب دهانش را قورت داد و باز نیمه نگاهی به او...
گریه امانش نداد و برای گریز از حرف زدن گریست ، شاید نمیتوانست چیزی بگوید
شاید هم چون نمیدانست دگرگونی و انقلاب ناگهانی درونش چه بود !
می فهمید علت حضورش مداوای دردی دیگر بود
ولی بی اختیار درد دیگری دربندش کرده بود
دردی ناشناخته که جذبه بسیار داشت و او را در ابهامی سخت فرو برده بود
که با گذر زمان معمایی مبهم گشت
نفهمید چه شد ... ندانست چه گفت...
فقط پی برد راست گفته بودن آنروز همه دردهایش رفت
همه غمهایش ناپدید شد ، همه ی شِکوه هایش کمرنگ شدند
و فراموش کرد برای چه رفته بود..
دیگر او بود و سکوت ،غرق شد در گریه های پنهانی درون
التماسهایش به آسمان و زمین طرد می شد و هر روز درخودش بیشترمی شکست
آنقدر شکست و شکسته شد تا ناچار شد سکوتش را بشکند
و خود شد رنگین کمانی از درد...
شهریور سال ..13