بانوےِ دشتِ رؤیا
‌‌‌* «بعدِ او کسی تکرار نخواهد شد. حتی‌خودش.» *

چه هوای مطبوعی داشت

ترنم نم نمِ دلداری هایت

 در اون خنکایِ پس از چشم های بارانی ام   

 و چقدر خیسِ کلماتِ مهربانت شد

تنِ  خشکِ انتظارِ پر عطشم 

 که پس از مدتها

تشنگی را مزه مزه می کرد

 

 پی نوشت : شاید کمی آرام شدم

اما همیشه پشت ِ انتظارهای پرعطشم، سردیِ اعتنایت میخکوبم می کند

19و 27 مهرماه خیلی دلم گرفت




      

روزها بی تفاوتی

هفته ها در سکون یک تفهیم

سال ها رخنه در وجود من

اکنون رویای بی تفاوتی

در سکون یک تفهیم

در وجودم رخنه می کند

انتظارهای زیبایم




      

دیشب ...

خیالت ...

توی میدان سرم دور می زد

دوباره دلم

در گریبانِ اندوه خفت

باز خنجرِ درد

به گلویم نشست

و بغض بی قرار دلم

ذره ذره شکست

دیشب

دوباره

زیر بارانِ اشکهایم

سنگسار شدم





      

آنگونه که شکستن را

و صبوری را اشتباه گرفته ام

و میان اشکم و گریستنم

تنهای تنها

یک بی توئی فاصله است

می دانم باور نداری!

اگر تو باور داشتی

که من این همه راز نداشتم

که واگویه هایش

بی آبرویم کند اینچنین...

شبهای دلتنگی من




      

 

 

گاه وامانده و محزون   


بسان خاطرات تلخ سرگشته می مانم


دردهای دلم دردمند تر از همیشه


طاقتم را طاق میکنند


چاره ای برایم نمی ماند


جز اشک هایی که از چشم بیمارم


بی اختیار فرو می چکد


و اندوهی بی پایان


که تارهای دل دردمندم را به بازی میگیرد


و انتظاری مرگ آور


که در تک تک لحظه هایم جاری می شود


باز منتظر خواهم ماند


تا دست یاری تو


درد نهفته و جانکاهم را به پایان رساند


و این حس غریب....


از تارک  وجودم  رخت بربندد

 




      

دلم میخواد یه جایی

که نباشه هیچ کسی..

هیچی دیده نشه

و شنیده نشه صدایی..

من و خدا

یه گوشه از دنیا ،باشیم تک و تنها

خودم میدونم

که خدا میدونه چیه تو دلم

داغون شده ذهن پریشونم

هاج و واج

در هم شدن خیال های سرگردونم

تندی گذر زمان کند میگذره برام

دلم میخواد با صدای بلند

داد بزنم به خدا

خستگی و رویاهای تلخم

نعره بشن برسه به گوش خدا

جیغ بزنم جیغام بشه رعد

بیوفته به جون آسمون

بد بگم به زمین و زمون

خدای مهربون هم با نگاه رئوف

و دست مهربونش

منو بگیره در آغوشش

بهم بگه هیس..

یواشتر...

آروم هم بگی میشنوم..!

به خودم که بیام آروم شده باشه آشفتگی ذهنم

انگار که هیچ نبوده تو دلم

دلم تهی شده باشه از  هر عطش...

دیگه به هر چی خدا بگه راضی ام

فقط دیگه نباشه هیچ دغدغه ای تو دلم





      

دلم میخواد روزها یا شبهایی که هوای دلم گریونی ی

یا آسمونِ دلم ابری و چشام اشک ریزونه

هوا  بشه  طوفانی  و بباره سیلِ بارونی

جز  شُلُپ شُلُپ بارون ، شنیده  نشه  صدایی

منم ناگزیر نشم  توی  جمع

مضطرب و پریشون  بیصدا تو دلم

 به  بهونه ایی  پنهون  شم  کنج حیاط خونه

 یا  یه گوشه  از اتاق

به بهونه ی معاشقه با خدا

بغضم ُ بشکونم، خودمو بسپارم به گریه

ولی زیر بارون

دیگه اشکهام و قطره های باران

روی پهنای صورتم میشن موازی

هق هق گریه ام  با شر شر بارون میشه  تلاقی

دیگه کسی نمیشنوه  صدای گریه ام رو

 یا که حدس  بزنه  قرمزی ی چِشَم رو

 میگن  دیوونگی کردم  تو  نگاه  به آسمون

 چشام رو سپردم زیر شلاقای  بارون

اینطوری منم و دیوونگی ، ولی میشم تخلیه درون

خدایا میشه هر وقت آسمون دلم ابری شد!

آسمونت رو کنی سیل بارون؟

 

دلنوشت:

 

من هیچم نبید .. حالم هم خیلی خوش بی..

فقط وقتی یکم  دلم میگیره .. دستام با قلم رقصش میگیره

 

 

 




      

خدایا! امتحان هست یا تقاص  یا...! 

هر چه باشد سرگردانی و دو راهی ست

مسیر رنجی که برگزیننده اش خود باشیم 

مقصدش را آسان تر گمان می کنیم

اما  راهی را که ناخواسته دربندش میشویم

مقصدش بن بستِ ناتوانی و حیرانی ست

حال که درد دادی ..مرز را هم هویدا می کردی!

گاه ختم می شوم  به تَوَهُم این رنج..

 مسیر زندگی ام را تو به این مشقت کشاندی!؟

یا خود بیراهه رفتم تا به این مِهنت رسیدم!

زبانِ دردم را خوب می فهمم

سخت هست و دردم بسیار درد دارد

 هر روز چنگ میزند بر دل و گلویم

خفه میکند غوغای درونم

  میان بُهت چراهایم  تلخ ، درگیرم

هنوز  اشکِ حیرانِ این تقدیرم

نه...

 تقدیر شاید نباشد!

شاید رویش یک "زخم درون"

 یا سرنوشت یک "بازی آشفته"

شاید  هم ..

سرگردانی ی  احساسِ گره خورده!

دیگر چشمانم هم یاغی شده اند

گاه تصویر دیوانگی را به رُخم میکشند

 جای اینکه پلک بندند و مسیر نگاه را برگرداند

زل زده  به .... میخکوب میشوند

خیال خیس




      
<      1   2