همه ی دنیای من «تو» هستی

و هیچ دنیایی بدون «تو» برایم دنیا نمی شود

میدانی! «همه ی من» در تو خلاصه می شود!

و باز تمام ِ «من» می شود «تو»

هیچ چیز برای من «تو» نمیشود

خلاصه ی قسمتی از زندگی ام

بغض پراز فریاد و نگاه های بیقرارم

سکوت ِ پر از درد و چشمان پراز انتظارم

بغضم دیگر نمی شکند

سکوتم دیگر فریاد نخواهد شد

و ردِانتظارِ نگاهم دیگر دنبالت نخواهد گشت

چون «خدا» معامله «من» با تو است

چه میشد تپش درد را از بطن واژه هایم می شنیدی !

احساسم را بین خط خطی هایم لمس می کردی

شاید دیگر هیچ وقت جای سوالی نمی ماند

کافی ست تقدیر

فقط یک بار گذر نگاهت را به خط خطی های من وصل کند

دیگر هیچ چرایی باقی نمی ماند