چند سالی ست یه زخم قدیمی ،کنجِ دلم، یه گوشه از وجودم ، یه قسمتی از درونم ،جا گرفته .با گذر زمان ، بین فاصله ها ، و در بین اشکهام ، وانتهای دل شکسته ام محو می شه و بامرحمِ فراموشی التیام پیدا می کنه و منِ خسته دل ، دلخوش به خاتمه ی این زخمِ درونم ، مجددا سر باز کرده و این التهاب ، یعنی باز آغازی دوباره برای یه درد جدید، یه گریه ی تلخ دیگر و فریادهای بی صدایی که بی تفاوت می گذری  و باز در امتداد فاصله ها گم می شوی و مجددا شروع تازه یک سرگردانی ی دیگر ... و امروز چون دیروزهای دیگر دوباره باید لحظه ها رو شمرد. چقدر بعضی وقتها نوشتن مقدمه یه حرف که نمیدونی چه جور و از کجا شروع کنی سخته ! دنبال واژه یا حرف هایی می گردی که بتونه به منظورت ربطت بده ولی....بعضی حرفها خب حجم دردشون خیلی زیاده ، یا ساده تر بگم وزن دردشون خیلی سنگینه ، آدمی ناخواسته هر واژه ایی برای وصل کردن حرف دل پیدا میکنه به غم آذین شده و وقتی زنجیره های واژه ها به همدیگه وصل میشن حاصلش میشه یه جمله دردناک و پر از یاس . بعضی وقتها بعضی نوشته ها توی زمان حالی که در اون قرار گرفتی نوشته میشه ، گاهی همه اون احساسی که توی اون زمان حال به آدم غلبه می کنه به احساست به قلبت و... قلمِ بیانت میشه دست نوشته ی غم .. یعنی ناچارا اندوهگین می نویسی و بعضی دردها اونقدر مبهم و سِر آمیزند که نمیشه به هیچ همزبونی و همدردی متوسل شد، و دردودل کرد و فقط باید به تنهایی توی قلبت توی وجودت حملش کنی ،بعضی وقتها یه درد توی فواصل زمان اونقدر مکرر تکرار شده، که گاهی بعد از زمان طولانی هم وقتی مجددا با اون درد و احساس روبرو میشی توی همون لحظه و همون زمان حال حس می کنی همه زندگیت الان درد هست و.....چون بعضی زخمهای درد ،عمیقا خوب نمیشن، و با شروع هر آغازی مجددا التهاب و باز میشه و دوباره ناگزیری از یاس و درد و.... حرف بزنی و بنویسی ............