با زندانبان عشق دست خداحافظی دادم و راهی صحرای دلم شدم
گوشه ای از دلم ، زیر تازیانه سوزناک آفتاب خاطرات گذشته دربند بود
وگوشه ای دیگر رنگ زیبایی به تن داشت
من بودم و آن دو احساس متفاوت ،که هر کدام مرا به آغوش میکشید
من بودم و فریادهای دل و عقل
من بودم و اشک وآغوشی که باید یکی را انتخاب می کردم
آینده فریاد می کرد
نمیخواهی از این همه اسارت و درد رهایی یابی؟
توهمان نبودی که برای گریزازخاطرات تلخ گذشته ات ، روزها و شبها در بالین روزگار میگریستی؟
تنها چند برگ از تقویم خاطرات گذشته ام باقی مانده
تنها چند صباح باقی مانده که غصه های گذشته از خانه دلم رخت بندد
و نوید های شیرین جایگزین اندوهایم شود
مگر بیقرارگم شدن عشق نبودی و امروز برای بدرقه جدایی از گذشته ات نیامده ای؟
مبهوت وسرگردان ،که فقط چند ورق از زندگی عاشقانه ام باقیست
و تا پایان آن اندک زمانی است که چه زود سپری میشود
روزهای گذشته ام ،غم انگیز ناله می کند
چرا ساکت مانده ای؟
مرا انتخاب نکن ، باز باید برگردی به زندان عشق و دراسارت انتظار بمانی
انتظاری که سرانجامی ندارد و خود نیز خواسته ای
غمهایی که انتهایی ندارد و باز نیز پذیرفته ای
واشکهایی که زمان نمیشناسد
آتش دردی که جاودانه هست و حاصلی جز سوختن ندارد
عقل برای رهایی بیداد میکند
دل گریان و بیقراربود و آشیانه عشقی را که به چه سختی ساخته بود رها نمیکرد
صدای بغض میان حنجره ام شکست
نمیخواهم از خستگیِ راه مشقت بارِعشق بگویم
هر چند که گاهی ناچار میشدم در جاده های تنهایی،
دلتنگیهایم را در گذرگاه زمان به توقف وا دارم
اما.......
در برابر بازیچه ناملایمات ،چون کوه مستحکم بودم
وهمه مصائب لحظه های بیقراری دلم را با شکیبایی ،پشت سر گزاشتم
دیدگانم را پشت حلقه های اشک مخفی نمودم تا بیانگر درد درونم نباشد
قلبم فریادها داشت
صدای شکستن دلم را در گلو حبس کردم که مبادا رازغمم بر ملا شود
روزی که دل در گرو عشق نهادم به قدمهای تلخیها بوسه زدم
آغوشم را برای همه دردها گشودم و غم را به دلم تبریک گفتم
وقتی دلم مالامال ازعشق شد به استقبال غصه رفتم
و قلبم را میزبان منتهای عشق کردم
چندین سال است که با این خاطرات محرم شده ام
وبا همه خواسته های دردآورش مونس گشته ام
من با این خاطرات زنده ام و...........
e.v.s.e
نوشته شده در چهارشنبه بیست و سوم اسفند سالِ ..13 ساعت14:47
برای دلِ خودم ..