دلتنگی خیلی سخته ، اونم وقتی که بخوای همش باهاش مبارزه کنی

بخوای مکرر سرکوبش کنی ، گذشته رو بهش هشدار بدی

و فریاد "نه نه" رو بهش غلبه کنی

آخه نباید دیگه تکرار بشه ، همه چیز، همه خوشی فقط یه گذرکوتاه اند

تجربه  تکرار اون لحظات، یه دل و دنیا صبوری می خواد که من دیگه تمام شده ام

 پیمودن اون همه راه ، دیگه برام خسته کننده است

و نای  ستیز و یا سازش با مشقتها دیگه درمن نیست

تقدیم به تو ،که هیچ وقت نمی تونم دلتنگیمو بهت فریاد کنم

و تو هم هیچ وقت نخواهی فهمید که هنوز، درونم غوغای دلتنگی توست 

 اما باید همچنان سکوت کنم و احساسم رو توی درون خموشی خودم بیداد کنم و ......


............


دلم می خواد بنویسم ..

ناگفتنی هایی که سالهاست درون صندوقچه دلم سنگینی می کنند

بیتابی ی غوغاهای درونم رو به دست قلم ..فریاد کنم

 و بدون هیچ واهمه ایی به آغوش کاغذ بسپارم

می خواهم.. ولی نمیشه .. یعنی دیگه نمی تونم

حرفهای من بیان شدنی نیستن ..شنیدنی هم نیست

می خوام بگم..

 اما هر وقت برای بیان دردم ..دنبال واژ ها می گردم از ذهنم می گریزن

 می دونم چرا !

 حرفهایی که قرار است پشت پرده ابهام مخفی بمونن..چگونه میشود بیان کرد!

وقتی فریادم در خموشی محو شده.. وقتی دلم در پشت پنجره تنهایی اسیر شده ..

ذهن من هنوز اسیر ابهام وآشفتگیست..هنوز با رویاهای گذشته گلاویزه

فقط منتظر زمانم ..

 زمانی که همه گفتنی های درونم و ذهنم رو برای همیشه به دامن فراموشی بسپارد

و  ......

e.v.s.e