چندیست توی سرم، درد میکشم
با قاب های چشمِ ترم، درد می کشم
آتش گرفته تمامی بودنم
از اشک های داغِ مختصرم ! درد می کشم...
و تو هنوز از سکوت... هجرت نکردی!!
و من میانِ کویرِ ناگفته ها...سرگردانم
این روزها در عمقِ چشمانم جز تردید چیزی نیست
و غیر از کوچه ی خلوت
در پشتِ پلکِ پنجره های دلم نیست
گم می شوم این روزها در ازدحامِ تنهایی ام..
شاید یا من حواسم دیگر اینجا نیست ،
یا حواسِ دلم پرت است
دیگر غروبِ تلخ از من زنی محکم نمی سازد.
واژه ها هم می دانند احساسم تبِ غریبی داشت
و شیشه های ترک خوردهِ دلم هم می دانند
دیگر احساسم آن احساس نیست...
فقط از تو برایم یک "آه" مانده ، یک "سکوت"
فقط از پنجره ی چشمانم ، یک "اشک" تماشایی ست
و از چشمانِ دلم دیگر سویی نمانده باقی...