درونِ پیچکِ قلبم تاب خورد
تمام تُن هایی که از نفس هایم چِکه چِکه می کرد
و نُت های زبانم را اسیر همین کلمات بریده بریده...
زمان بر بالِ فاصله ها نشست
تا دیوارهای بلنـــدِ فــــراق
سکــــوتِ مرا سُک سُک کنند...
سکوت، گاهی سکته ی همه دل دل کردن هاست
سکوت، گاهی دردِ همه ی بغضِ بسته ی لب هاست
سکوت ، پر از همهمه ی روزهای خالی ی یک خسته دل
میان سرگردانی ی واژه های رنگ و رو رفته است
گرچه زیباترین حرف حسابی ست که می شود گفت
اما تمام رگهای تنـــم را بی رمـــق می کند
مــــن ماندم و شبهای بـــی خوابی که
آغوشِ غــــم ، مهمان دست هایش می شود
«تنهــــایی» را به سکوتم آویزان می کنم
تا همیشه یادم بماند
او تنـــها مـــونسِ هزار شب ، از هزار قصه ی
نگفته ای ست که دلــــم را می شکند
هُـــق هُـــق زدن های شبانه
بر نیمه شب های بـــی صــدایم
اگر گوش فلک را کـــر نکند
چشمِ دلم را از چشمه ی خاطراتِ تلخ پـــر می کند
پ.ن : امروز شنبه 3 آذر ماه ...
خدا رو شکر کابوس دردناک هشت شبانه روزم تمام شد
همش تَوَهم و خیالات منفی ذهنی بود