بغض هایم که تَرَک برمی دارد ، اشک هایم می بارد

خاطراتِ خیس از سردی اعتنایش

لابه لای انبوهِ دلتنگیِ چشمانم عبور می کند

خیالش باران می شود بر سرم

 و اشکهای داغم در سکوتی غمگین ،

با نگاهِ سردش تلاقی می شود

مدتهاست اسیر برزخ ِ رویاهای سرگردان خاطرم شده ام

و خیالش در لالایی عاشقانه ی اشک های هر شبم فرو می چکد

آنقدر او را در خود تکرار کرده ام ،که انباشته شده ام از تمامِ او

آنقدر در هوای خیالش نفس کشیده ام ،

که نفس هایم لبریز شده است از عطرِ او

شاید که نوازش مهربانی نگاهش ،

دمی شبنمی شود برتبِ گونه هایم !

من سر تا پا جرعه ای اشتیاق می شوم ،

می برم او را به خلوتِ گم گشته ام