گذر زمان، تیک تیکِ لحظه به لحظه ی نفسِ بریده بریده ی خاطراتم هست
که در حصارِ پریشانیِ عمرم ، کند کند عبور می کند
و نبردِ ثانیه ها در کوچه پس کوچه های تــــردید ِ دلــم
به بن بست آشفتگی میرسد و ساعت عمرم به خاموشی می گراید
دوباره مــــــن می مانم و پاهای شکسته ی رویــــــا
و دستهای خیالی که به بهانه نیاز،دراز و درازتر می شوند اما هیچ گاه به او نمی رسند
دوباره فاصله ها را با نبردِ دل و احساسی خراشیده در تکرار بازی های سرنوشت
وجب به وجب قدم میزنم و به کوچه های خیالش ، کشیده می شوم
و در حصار تنهایی قلبم چنگ می زند به خیالش ، دوباره دلم تنگ می شود
چه می کند دلتنگی با دلم !! هر دم خــــــودش را در احساسم مـــــی پیچــــد
دلتنگی از چشمانم عبور می کند ، آسمانِ چشمانم کبــــود می شود
من اشــــک می ریزم ، و رویـــــای خواستنش از چشمانم می پــــرد
اندوهی تلخ در پسِ چشمانم می نشیند و زخــــم دلـــــم بیدار می شود
دوباره تردید به جانم می افتد،دوباره دلتنگی بی تــــــاب می کند
و آیینه چشمانم بارانی و من در زاویه های خواستنش غرق می شوم
حواسم را پرت می کنم و دوباره شبــ ـم به رویا تبدیل می شود
دوباره آغوشـــــم بــــاز و دوباره پـــــــر می شوم از خیـــــال
مثل عَطرِ بهار نارنج ، وجودش را ذره ذره نفس می کشم
عَطر نفسش را که در دستانم می ریزد ، دلـــم بوی پرواز می گیرد
جرعه جرعه نفسش را می بلعم تا تمام خالی ی من، پر شود از عطرِ وجودش
با هر نفس ، بوی نفسش را که پنهان کرده میان لبهایش ، نفس می کشم
و گرمای مطبوع احساسی که ، بین دو لبــــم لمس می کنم
در دایره خیال ، هُــــرم نفس هایش را که بر گونه هایم می بارد
و وزشِ دست هایش ،شانـــه های بهت زده ام را تکان می دهد
خیال پر احساسم را بر روی لوح دلش نقش می بندم و مستی دیگری می آفرینم
نگاهم را به گریبان نگاهش می دوزم و دلم را به آغوش خیالی ، با خیالش می بندم
انگار قلبم را دستی به سمت خویش میکشد ، انگار که آن دست با دلم قرابتی دارد
و من انتظار ِیک وزش از آن دست ، که زلف پریشانم را نوازش دهد
شبهای پاییزِ من ، رویای این دیدارها مرا به انتظار می کشد
دوباره شب و تنی لرزان و نفسی تب دار از خراشِ خاطره های نمناک
نیمه های شب ، یادش را که نفس می کشم ،حسِ غریبم غمناک می شود
دوباره دلم بارانی ، خوابم خیس و خاطراتـــ ـم نمناک می شود
وقتِ خواب ،تا انتهای بیداری،رویـــای او را،در بستان خیالم ،در خماری چشمانم
بر رخ ثانیه ها ، متورم شده از وهم و خیال ، رج به رج می بــافم
توی بغض هایم هنوز امید موج می زند ، گوشه لبم ، تلخند کمرنگ می شود
امــا ، لذت اظهـــار احساسم ، همیشه به تلخی ابــــراز می شود