گاه وامانده و محزون
بسان خاطرات تلخ سرگشته می مانم
دردهای دلم دردمند تر از همیشه
طاقتم را طاق میکنند
چاره ای برایم نمی ماند
جز اشک هایی که از چشم بیمارم
بی اختیار فرو می چکد
و اندوهی بی پایان
که تارهای دل دردمندم را به بازی میگیرد
و انتظاری مرگ آور
که در تک تک لحظه هایم جاری می شود
باز منتظر خواهم ماند
تا دست یاری تو
درد نهفته و جانکاهم را به پایان رساند
و این حس غریب....
از تارک وجودم رخت بربندد