سفرنامه  یکی از زائرین پیاده روی اربعین 93 جناب آقای « جهان نور احمدیان» مدیر محترم کلوب امام رضا (ع)

قسمت اول


به همراه برادرم ، شنبه 15 آذر ؛ در شهر مهران که از اتوبوس پیاده شدیم ، سربند "لبیک یا حسین(ع)" و "کلنا عباسکِ یا زینب(س)" بین مردم پخش میکردند.  ما سربند دوم را انتخاب کردیم ... عباس زینب ...نزدیک اذان ظهر رسیدیم به مرز مهران ... سیل جمعیت بود و ازدحام شدید. با هزار مکافات بالاخره خودمان را رساندیم داخل سالن. ازدحام باعث شد ، دست راستم را بگیرم بالای دیوار کاذب که قسمت انتهایی آن ، ورق گالوانیزه لبه لخت بود و من خبر نداشتم. دستم محکم روی ورق کشیده شد و بعد از چند سانتی متر کشیده شدن ، رسید به گوش ورق و گوشت یکی از انگشتهایم را تا استخوان از جا کند. خون میزد بیرون و از درد داشتم بیهوش میشدم. دقیقا لحظه الله اکبر اذان ظهر این اتفاق افتاد. یکی از همسفرانمان بنام احد که از تبریز با ما همراه بود ، سربند "کلنا عباسکِ یا زینب(س)" را از سرش کند و انگشت دستم را با آن محکم بست تا جلوی خونریزی را بگیرد. سپس رفتیم به چادر اورژانس که در آنجا مستقر بود. با دیدن زخم ، خانم پرستار گفت سریعا به بخیه احتیاج دارد و باید برگردم بروم سمت آمبولانسهای های هلال احمر نرسیده به سالن تا زخم دوخته شود. بعد از حدود نیم ساعت توانستم از بین ازدحام برگردیم برسیم به جایی که آن خواهر آدرس داده بود. دستم را به دکتر نشون دادم.دکتر گفت ما اینجا با نخ بخیه ای که داریم نمی توانیم زخم انگشت را بخیه بزنیم و نسبتا کلفت هست. دکتر به مسئول آمبولانسها گفت مرا فوراً به شهر مهران برگرداند تا در بیمارستان شهر مورد معالجه قرار گیرم. مسئول آمبولانس نپذیرفت و گفت ما نمی توانیم برای این کار ، ماشین بفرستیم عقب ؛ این ماشین باید به موارد اضطراری مثل حمله قلبی بکار برده شود. با خود فکر کردم ، اگر برگردم به مهران ، یک روز را از دست میدهم و معلوم هم نیست تا برگشتن من ، مرز را بخاطر ازدحام بیش از حد نبندند. پرسیدم: اگر مرز را رد شوم ، در خاک عراق آمبولانسی وجود دارد که مرا به نجف برساند؟ گفتند احتمالا باید هنوز وجود داشته باشد... با هر مکافاتی بود از مرز رد شدیم و رسیدیم به خاک عراق.
حدود سی چهل دستگاه آمبولانس ایرانی صف کشیده بودند. دستم را به هر کدام که نشان دادم که مرا به نزدیک ترین بیمارستان برساند ، قبول نکرد.
آمبولانسهای وطنی رژه جاده ای در پیش داشتند و نمیخواستند از رژه باز بمانند. من و برادرم از بقیه همسفرانمان جدا شدیم و همراه با حدود سی زائر ، سوار پشت کامیون 10 چرخ شدیم و رفتیم شهر البدره. آنجا کامیون پیاده مان کرد و سوار پشت تریلی یخچال شدیم. این بار تعدادمان بیشتر از دفعه قبل بود. با وجود اینکه خیلی سست و بی حال شده بودم ، به عشق مولایم حضرت اباعبدالله(ع) ، مداحی فارسی-عربی داخل کامیون خواندم و برادران و خواهران حاضر ، سینه زنی کردند. مسیر این کامیون شهر کوت بود. هر دو کامیون بدون کرایه و برای رضای خدا ما را منتقل کردند. به شهر کوت که رسیدیم حدود یک سوم مسیر مهران تا نجف را طی کرده بودیم  و چیزی به غروب آفتاب باقی نمانده بود. از کامیون که پیاده شدیم ، دنبال وسیله نقلیه برای رسیدن به نجف بودیم. اتفاقا همان دم ، رژه نمادین آمبولانس های هلال احمر ایران از جلوی ما رد شد. دستم را بالا گرفته بودم تا شاید یکی از آنها توقف کند اما همگی به رژه خود ادامه دادند و رفتند. دقایقی بعد ، در کنار جاده پسر جوان عراقی با موتور سیکلت یدککش خود جلو آمد و با خوشرویی و ادب به ما عرض سلام کرد و خسته نباشید گفت. اهل کوت بود و مثل چندین تن از همشهریان باصفایش آمده بود تا تعدادی از زوار امام حسین(ع) را امشب مهمان خانه شان کند. گفت: وقت غروب است و بخاطر مسائل امنیتی وسایط نقلیه مسافر جاده اس سوار نمی کنند ، وقت نماز هم هست ، برویم نمازتان را بخوانید و استراحتی کنید و فردا صبح راهی نجف شوید. ابتدا من و برادرم آن را تعارف تصور نمودیم ولی اصرار و تمناهای مخلصانه اش نشان می داد که به این راحتی ها رهایمان نخواهد کرد.
به او گفتم: دعوتت را به شرطی می پذیرم که اینجا بیمارستان داشته باشد و آدرس بیمارستان را به من بگویی تا سریع دستم را مورد مداوا قرار دهم تا عفونت دستم ، این مسافرت مهم را ضایع نکند. جوان کوتی با لبخند گفت: خودم تو را به بیمارستان می رسانم. دعوتش قبول کردیم و سوار قسمت عقب (جا بار وانت مانند) موتور سیکلتش شدیم. از کنار ما ، مرد تنهایی با محاسن سفید و با یک کوله پشتی عبور می کرد. جوان عراقی از او نیز دعوت کرد تا مهمان خانه اش شود. او (آقای احمدی) نیز مانند ما ابتدا قبول نمی کرد ولی پس از توضیحات من در مورد امنیت جاده و رسم دیرینه مهمان نوازی عراقی ها در ایام اربعین حسینی ، او نیز با ما آمد. خیابانهای حومه شهر کوت ، خاکی و بسیار ناهموار بود. تکانهای شدید باعث افزایش بی حالی من می شد. درد دستم رو به افزایش بود. با اعتقاد به اینکه "مصلحت خدا بود و در راه زیارت حسین(ع) این حادثه پیش آمد" ؛ به خود تسکین می دادم. به منزل آن جوان عراقی که رسیدیم. خانه ای کوچک ، نو ساز ، دارای دو اتاق ، یک راهروی کوچک و یک آشپزخانه بود. نیت الهی و عشق صاحبخانه به حضرت اباعیدالله(ع) باعث شده بود ، صفای بیکرانی در منزل حس شود.آنها همه هستی شان را در اختیار زوار ایرانی ..که نه ...در اختیار مولایشان قرار داده بودند.
میهمانان مولایشان از فرزندانشان عزیزتر بود. این همه بزرگی و ایثار قابل وصف نیست. بی اختیار چشمم پر میشد. به حالشان غبطه می خوردم. کودکان خانه را به سینه ام می فشردم و آنقدر برایم دوست داشتنی بودند که گویا سالهاست در میان آنها زندگی میکنم. زن و دختران خانه به همراه کودکان ، در آن آشپزخانه مستقر بودند. به مدت حدود دو هفته خانه از آن زوار بود و از این زندگی لذت می بردند. به محض رسیدن به منزل ، "سیف" (نام پسر جوانی که ما را به منزلشان برد از ما خواست لباسهایمان را عوض کنیم تا مادر و همسرش آنها را بشوید. حمام را به ما نشان داد و از ما خواست خستگی و گرد راه را از تن به در کنیم و لباس راحتی برایمان آورد. از آنجاییکه من و برادرم بسیار خجالتی هستیم ، هیچکدام را قبول نکردیم. چفیه خونی ام را هم برادرم شست. سیف از ما اجازه گرفت تا به دنبال چند زائر دیگر به کنار جاده برود و بعد از برگشتن به خانه ، مرا به بیمارستان ببرد. درد از آستانه تحملم گذشته بود. برادرم که چفیه ام را میشست ؛ آقای احمدی بزرگواری کرد تا مرا به بیمارستان ببرد و از برادرم خواست همینجا بماند تا ما برگردیم. سر کوچه از مردی که نان تازه گرفته بود و به منزلش می برد ، آدرس نزدیک ترین بیمارستان را پرسیدیم. بخاطر پیچیده بودن مسیر بیمارستان ؛ اتومبیلی را دربست گرفت تا ما را به آنجا ببرد. فلافل فروشی سر کوچه هم مغازه را بست ، آمد و سوار ماشین شد تا همراهی مان کند. مرد نان بدست کرایه ماشین را خواست بدهد ،
ولی وقتی صاحب اتومبیل فهمید که زائر اربعین ایم ، کرایه را قبول نکرد و راهی بیمارستان شد. بالاخره به مستشفی الزهراء(س) (بیمارستان حضرت زهرای شهر کوت) رسیدیم.
نیروهای امنیتی و حراستی بیمارستان وقتی شنیدند اتومبیل حامل بیماری است که مسافر و زائر کربلاست ، سریع اجازه عبور به داخل محوطه بیمارستان را دادند.
پذیرش بیمارستان مرا به اتاق دکتر راهنمایی کرد. به دکتر گفتند مریض زوار است. دکتر با شنیدن این سخن، بدون نوبت و با احترام مرا داخل اتاقش هدایت کرد و سریع وضعیت دستم را بررسی کرد. بلافاصله به همراه سه دکتر دیگر که برای دیدن من آمده بودند ، مرا به اتاق عمل بردند. حجاب دکترهای خانم عالی بود و مورد تحسین. خانم دکتری انگشتهایم را با ظرافت تمام بخیه زد و سپس دکتر فاسی زبان و ایلامی الاصل بیمارستان را که متولد شهر کوت بود ، نزد من آوردند تا از کم و کسری هایمان بپرسد.
 خلاصه اینکه در نهایت کرامت و احترام ، پانسمان دستم را تمام کردند و هیچ هزینه ای هم دریافت نکردند.

93/9/25 سه شنبه